دلنشین ! ... ای غم دلواپسی ات بر کمرم
من از آنـی کــه تــو پنداشته
ای خسته ترم
عمر من کمـــتر از آنست
کــــه باور بکنم
که تــو یــک روز بخـــواهـی
بروی از نظرم
راه برگشت کجا ؟ لمــس کن این
فاجعه را
بی تو هر لحظه ، پلی میشکند
پشت سرم
باز هم کشته و بازنــده ی این
جنگ منم
که تو با لشکر چشمانت و ...
من یک نفرم !
دل به دریای جنون می دهی و می
گذری
دل به دریای جنون می دهم و می
گذرم
آه دیوانه ! ، تو آنــسوی جهان هم بروی
من بـــه چـــشمان تـو از پلک
تو نزدیک ترم
محسن نظری
ساقی امشب منم و راهِ شب و دستِ نیاز
با ، دو پیمانه ، از آن تلخ، مرا باز بساز
در خودم، گُم شده ام،تا که بجوُیَم خود را
خُمِ مَی را به سَرم ریز و به راهم انداز
وای از این خاطرِ آزرده،که تسکین نگرفت
داد و بیداد، که آن رفته، نمی آید باز
دستِ شوریده شناسی،دلِ ما را ننواخت
دستِ لطفی تو برون آور و ما را بنواز
دَر چه شب ها، که نبودی و به یادت بودیم
من و دل، با همه ی بارِ غم و شیب و فراز
راستی،چیزی از آن دوره، به یادت مانده است؟
مانده در یادِ تو، یک حرف از آن راز و نیاز؟
یاغی و خانه ی از عشق تُهی می دانند
حالِ تنهائی و دلتنگیِ شب های دراز