غزل

سر خم می سلامت شکند اگر سبویی...

غزل

سر خم می سلامت شکند اگر سبویی...

بی تو

بی تو
هر پاره‌ی دلم را
به نام کسی دیگر کرده‌ام
به نام هرکسی که
کمی یا دمی
شبیه تو بود ...

بودنت

بودنت حس عجیبی ست که دیدن دارد

ناز چشمــــــان قشنگ تو کشیدن دارد

آتش از هرم تنت سخت به خود می پیچد

"دل من شوق در آغــــوش پریدن دارد"

لب تو کهنه شرابی ست و من می دانم

بوسه از طعم دهــان تــو چشیدن دارد

چشم تو ریخته بر هم منِ معمولی را 

یک نـگاه تــــو به من جامه دریـدن دارد

سر و سامان بدهی یا سر و سامان ببری

قلــب من ســــوی شما میل تپیدن دارد

وصل تو خواب و خیال است ولی باور کن

بودنت حس عجیبی ست که دیدن دارد

ناصر رعیت نواز

در پی تو

من در پی ردّ تو کجا و تو کجایی‌ 
دنبال تودستم نرسیده‌ست به جایی‌ 
ای «بوده‌» که مثل تو نبوده‌ست‌، نگوهست‌ 
ای «رفته‌» که در قلب منی گر چه نیایی‌ 
این عشق زمینی‌ست که آغاز صعود است‌ 
پابند «هوس‌» نیستم ای عشق هوایی‌ 
قدر تنی از پیرهنی فاصله داریم‌ 
وای از تو چه سخت است همین قدر جدایی‌ 
ای قطب کشاننده‌ی پرجاذبه‌، دیگر 
وقت است دل آهنی‌ام را بربایی‌
گفتی و ندیدی و شنیدی و ندیدم‌ 
دشنام و جفایی و دعایی و وفایی‌ 
یک عالمه راه آمده‌ام با تو و یک بار 
بد نیست تو هم با من اگر راه بیایی

مهدی فرجی 

نمازم به قضا رفت

درگیرِ تو بودم که نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت!

سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی، عقربه ى قبله نما رفت!

در بین غزل نامِ تو را داد زدم ، داد
آنگونه که تا آن سرِ این کوچه ، صدا رفت!

بیرون زدم از خانه ؛ یکی پشتِ سرم گفت:
این وقتِ شب این شاعرِ دیوانه ، کجا رفت؟!

من بودم و زاهد ، به دو-راهی که رسیدیم
من سمتِ شما آمدم ؛ او سمتِ خدا رفت!‍

با شانه ، شبی راهیِ زلفت شدم اما ...
من گم شدم و شانه پیِ کشفِ طلا رفت!

در محفلِ شعر آمدم و رفتم و ... گفتند:
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت؟!

می خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر
سوزاندَمَش آنگونه که دودش به هوا رفت ...!!!

"محمد سلمانى"